امروز، آخرین روز ۱۷سالگی ام
نوجوانی ام با همه اتفاقات خوب و بد گذشت
حس خوبیه????
اما یاد گرفتم در زندگی این حس ها همون لحظه شادی میاره، اما خاطرات این لحظات شاد میشه غمی که بعدا ممکنه اذیتت کنه.
یادگرفتم خاطرات تلخ رو اگ بخوای فراموش کنی ن تنها هیچ وقت موفق نمیشی بلکه فقط خودت رو عذاب میدی، در عوض باید اونها رو حل کنی و بپذیری.
من پذیرفتم در زندگی باید خوشی ها و رنج های سطحی رو کنار بزنم و عمیق لذت ببرم ،جانانه رنج بکشم، رنجی که عین بزرگ شدنه.
من با پوست و استخوان، عشق واقعی رو تجربه کردم، اما این عشق خصلتی دارد که هرچه بیشتر عاشق شوی، بیشتر عاقل میشوی، عشق ب احساس حضور خدا در تک تک لحظات، عشق ب آدم هایی ک بوی خدا میدهند وبا درکنارشون قرار گرفتن دنیایی ماورا تصور، رو تجربه میکنی
من یاد گرفتم انسانها را بخاطر خدا دوست داشته باشم، نه بخاطر رفتار و کردارشان، من یادگرفتم آدم ها همیشه نمیتوانند در برخورد با بقیه، آنطورکه هستند باشند
یاد گرفتم همه ی آدم ها رو باید آنطور که هستند پذیرفت.
یاد گرفتم هیچ موقع حتی از نزدیکترین افراد زندگی ام توقع نداشته باشم
من ایمان قلبی پیدا کرده ام که خدا همه کارهایش در بهترین موقع است، و هرچیزی برای هرکسی یک وقت مشخصی دارد
ب اتفاقاتی ک چندی پیش برایم عجیب بودند دیگر هیچ حسی ندارم، ن اینک احساس در من مرده باشد، بلکه یادگرفتم حس هایم را در جای درست وبرای خدا خرج کنم، من ب جملات مدبرانه ای که اگر خوانده بودم، قبول میکردم، با تجربه رسیدم.
اگر عشق ب چیزی وجود داشته باشد تمام ذهن و انرژی متمرکز آن خواهد بود، اما
هرچه دلم خواست ن آن میشود
هرچه خدا خواست همان میشود
با اینک تک تک لحظه هایمان، در طول اراده خداوند قرار دارد، اما در کوچکترین امری نباید حتمیت بکار برد.
یاد گرفتم نباید رنج سطح پایین ب خودم تحمیل کنم و آدم ها رو ساده ببخشم حتی اگر بدترین ظلم درحقم شده باشه.
یادگرفتم بگذرم حتی از بهترین ها.
یاذگرفتم همه چیز رو باید ب مشیت الهی سپرد و سعی میکنم ب تلخ ترین اتفاقات هم لبخند بزنم
خدایا در این ساعات پایانی ۱۷سالگی ام از تو خیلی خیلی ممنونم و لیاقت عشق ب خودت در هرلحظه زندگیم و استمرار این عشق رو خواستارم.????


 


امروز، آخرین روز ۱۷سالگی ام
نوجوانی ام با همه اتفاقات خوب و بد گذشت
حس خوبیه????
اما یاد گرفتم در زندگی این حس ها همون لحظه شادی میاره، اما خاطرات این لحظات شاد میشه غمی که بعدا ممکنه اذیتت کنه.
یادگرفتم خاطرات تلخ رو اگ بخوای فراموش کنی ن تنها هیچ وقت موفق نمیشی بلکه فقط خودت رو عذاب میدی، در عوض باید اونها رو حل کنی و بپذیری.
من پذیرفتم در زندگی باید خوشی ها و رنج های سطحی رو کنار بزنم و عمیق لذت ببرم ،جانانه رنج بکشم، رنجی که عین بزرگ شدنه.
من با پوست و استخوان، عشق واقعی رو تجربه کردم، اما این عشق خصلتی دارد که هرچه بیشتر عاشق شوی، بیشتر عاقل میشوی، عشق ب احساس حضور خدا در تک تک لحظات، عشق ب آدم هایی ک بوی خدا میدهند وبا درکنارشون قرار گرفتن دنیایی ماورا تصور، رو تجربه میکنی
من یاد گرفتم انسانها را بخاطر خدا دوست داشته باشم، نه بخاطر رفتار و کردارشان، من یادگرفتم آدم ها همیشه نمیتوانند در برخورد با بقیه، آنطورکه هستند باشند
یاد گرفتم همه ی آدم ها رو باید آنطور که هستند پذیرفت.
یاد گرفتم هیچ موقع حتی از نزدیکترین افراد زندگی ام توقع نداشته باشم
من ایمان قلبی پیدا کرده ام که خدا همه کارهایش در بهترین موقع است، و هرچیزی برای هرکسی یک وقت مشخصی دارد
ب اتفاقاتی ک چندی پیش برایم عجیب بودند دیگر هیچ حسی ندارم، ن اینک احساس در من مرده باشد، بلکه یادگرفتم حس هایم را در جای درست وبرای خدا خرج کنم، من ب جملات مدبرانه ای که اگر خوانده بودم، قبول میکردم، با تجربه رسیدم.
اگر عشق ب چیزی وجود داشته باشد تمام ذهن و انرژی متمرکز آن خواهد بود، اما
هرچه دلم خواست ن آن میشود
هرچه خدا خواست همان میشود
با اینک تک تک لحظه هایمان، در طول اراده خداوند قرار دارد، اما در کوچکترین امری نباید حتمیت بکار برد.
یاد گرفتم نباید رنج سطح پایین ب خودم تحمیل کنم و آدم ها رو ساده ببخشم حتی اگر بدترین ظلم درحقم شده باشه.
یادگرفتم بگذرم حتی از بهترین ها.
یاذگرفتم همه چیز رو باید ب مشیت الهی سپرد و سعی میکنم ب تلخ ترین اتفاقات هم لبخند بزنم
خدایا در این ساعات پایانی ۱۷سالگی ام از تو خیلی خیلی ممنونم و لیاقت عشق ب خودت در هرلحظه زندگیم و استمرار این عشق رو خواستارم.????


 


امروز، آخرین روز ۱۷سالگی ام نوجوانی ام با همه اتفاقات خوب و بد گذشت حس خوبیه???? اما یاد گرفتم در زندگی این حس ها همون لحظه شادی میاره، اما خاطرات این لحظات شاد میشه غمی که بعدا ممکنه اذیتت کنه. یادگرفتم خاطرات تلخ رو اگ بخوای فراموش کنی ن تنها هیچ وقت موفق نمیشی بلکه فقط خودت رو عذاب میدی، در عوض باید اونها رو حل کنی و بپذیری. من پذیرفتم در زندگی باید خوشی ها و رنج های سطحی رو کنار بزنم و عمیق لذت ببرم ،جانانه رنج بکشم، رنجی که عین بزرگ شدنه.
در بعضی طوفانهای زندگی، کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت. متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست، آگاه شدن تاوان دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی، این آگاهی دردناک است اما هرگز تلخ نیست
تلویزیون را خاموش میکنم، تلفن را از پریز می کشم، گوشیم رو سایلنت میکنم و درعصر دلچسب پاییزی خودم را به یک فنجان چای دارچینی داغ دعوت میکنم، کف حیاط از باران دیشب کمی نمناک است، چارپایه ای میگذارم و می نشینم، پایم را روی پایم می اندازم و مینویسم با سردردی ناشی از اشک های نریخته، اشک هایی که دیگر سماجتشان ب حدی ست که باید التماسشان کنم تا بریزند، فنجان چای را روی پایم می گذارم تا گرمایش راحس کنم، کش موی موهایم را باز میکنم مطمئنم سردردم کمی بهتر میشود، ب
ساعت ۱۱ و ۱۷ دقیقه روز دوشنبه و من مینویسم مشغول مرتب کردن اتاقم درست روز قبل از عروسی ام عروسی کی؟ همونی که تولدش هم ۵ بهمن ماه بود و من بخاطر سوپرایز تولدش امتحان فرداش رو نخوندم درصورتیکه که خودش خونده بود درس عمومی ای که باهم برداشته بودیم نیمه اول بهمن ماه به امتحانات گذشت و نیمه دوم به انتخاب واحد و تدارک برنامه های عروسی کمک هایی که باید بدم و البته بیشتر از اون تدارک برنامه های خودم برای عروسی

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شبكه سازان ايران روزمرگی های حسام جنرال ادیت خاله ستاره صیغه مشاور خرید دوربین restaurantnews